چرا آن مرد تاجر اعدام نشد ؟

چرا آن مرد تاجر اعدام نشد ؟

مرد تاجر و ثروتمندی با کشتی بزرگی در حال سفر بود . ناگهان دریا را طوفانی سهمگین و وحشتناک در بر گرفت . هر لحظه بر شدت طوفان افزوده می شد . کشتی تاب این حجم از باد و باران را نداشت . کم کم کشتی شروع به فرورفتن در آب کرد !!!

همه خدمه کشتی خود را به درون آب می انداختند و شناکنان خود را به تخته چوبی یا طنابی می چسباندند . مرد تاجر هم به ناچار از مال و ثروت خود چشم پوشی کرد و خود را به آبهای خروشان دریا سپرد .

سه روز بعد مرد چشمان خود را به سختی گشود . او در جزیره ای تک و تنها بر روی ماسه های داغ افتاده بود . مرد به شدت احساس ضعف ، تشنگی و گرسنگی می کرد . او به سختی از جای خود برخاست .

اما ناگهان از دور صدای هلهله و فریادهای نازکی را شنید . با خود تصور کرد که در جزیره آدمخوارها گرفتار شده است . امّا در کمال تعجب مشاهده کرد که جمعیتی در حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ زن ، شادی کنان به سمت او می آیند .

ابتدا تصور کرد که خواب می بیند یا شاید مُرده است و اینان حوریان بهشتی اند که به سمت او می آیند . امّا واقعیت چیزی دیگر بود . مرد تاجر نگون بخت در جزیره ای افتاده بود که تمامی ساکنین آن را زنان تشکیل می دادند . آنان تاب تحمل هیچ مردی را در بین خود نداشتند .

آری ، زنانی فیمینیست و مردستیز در آن جزیره زندگی می کردند . زنهای جزیره مرد تاجر را دستگیر کردند و در دادگاه صحرایی او را محاکمه و محکوم به مرگ کردند . مرد تاجر که هرگز تصور چنین سرنوشت شومی را نداشت در بُهت و تعجب فرو رفته بود .

ولی از آنجا که زنان اصالتا موجوداتی مهربان و لطیف هستند از مرد تاجر خواستند تا قبل از اعدام آخرین تقاضای خود را به آنها بگوید .

(اگر شما خواننده گرامی به جای آن مرد تاجر بودید از آن زنان چه تقاضایی می کردید ؟ قبل از خواندن ادامه داستان تقاضای احتمالی خود را در بخش کامنت های این پست وارد کنید …)

مرد تاجر که آدمی دنیا دیده و گرم و سرد چشیده ای بود با چشمانی اشکبار گفت من هیچ آرزویی ندارم امّا دلم می خواهد ، زنی که مرا اعدام می کند خود را زشت ترین زن این جزیره بداند !

هرچند که تا به امروز هنوز هیچ مرد دیگری نتوانسته است به این جزیره راه یابد ، اما روایان شیرین سخن که این داستان را نقل کرده اند ، روایت می کنند که آن مرد هنوز در آن جزیره زنده است . زیرا هیچ زنی حاضر نشده است بپذیرد که زشت ترین زن آن جزیره است .

مرد تاجر قصه ی ما برای خود مغازه ای مهیا کرده است و مشغول به انجام پرسودترین تجارت ها با زنان این جزیره است . او به راحتی هر جنس بنجلی را سه برابر قیمت به آنها می فروشد و بنابر شنیده ها تا کنون ۴ زن از زنان آن جزیره را به اختیار خود در آورده است و الباقی زنان را هم به عنوان کنیز و خدمتکار به خدمت خود واداشته است . تمامی زنان ، آن مرد تاجر را آقا و سرور خود می دانند و برای خدمت به مرد تاجر گوی سبقت از یکدیگر می ربایند و زندگی با شیرینی هرچه تمامتر در این جزیره ادامه دارد . قصه ما به سر رسید ، کلاغه به خونه اش نرسید .

مطلب مشابه : زندگی مثل عاشقی است ، هرچه عاشق ترباشی دردمندتری

ارسال پاسخ

Your email address will not be published.
Required fields are marked *