داستان دو خر و شباهت آن با کسب و کارهای ایرانی

داستان دو خر و شباهت آن با کسب و کارهای ایرانی

سکانس اوّل

کشاورزی پیر به همراه پسرش در مزرعه‌ای با هم کار می‌کردند. آن‌ها دو خر داشتند که هر کدام از این خرها دارای ویژگی‌های اخلاقی منحصربفردی بودند.

یکی از خرها چموش و از کارگریز بود و با عرعر کردن و جفتگ‌اندازی از زیر کار شانه خالی می‌کرد(چقدر شبیه بعضی از کارمندان ایرانی بوده ((: )

خر دیگر، فرهیخته و پر تلاش بود. او متعهدانه و دلسوزانه به انجام وظایفش می‌پرداخت(اگر انسانی را با چنین ویژگی‌هایی در بین کارمندان ایرانی پیدا کردید، سلام و درود ما را هم به او برسانید)

سکانس دوّم

خر چموش
خر چموش

خر چموش هرگز به کسی سواری نمی‌داد و همه مجبور بودند سوار خر فرهیخته بشوند. او همیشه حق خر فرهیخته را هاپولی کرده و آب و کاه او را هم می‌خورد.

هرگاه به پشت خر چموش باری گذاشته می‌شد جفتک می‌انداخت و بار را روی زمین می‌انداخت. کشاورز پیر هم باراو را بر روی دوش خر فرهیخته قرار می‌داد، طوری که کمرخر فرهیخته زیر بار سنگین می‌شکست. در چنین اوضاعی خر چموش سر خود را بالا می‌گرفت و مانند اربابان و بدون توجه به خر فرهیخته جلوی او به راه می‌افتاد.

آری، این چنین بود که خر فرهیخته روز به روز زیر بارهای سنگین زار و نزارتر می‌شد و خر چموش هر روز فربه‌تر و خوش‌رنگ و روتر(حتی در روایت‌ها آمده او برای خودش عینک آفتابی و کلاه حصیری هم خریده بود تا آفتاب‌زده نشه)

سکانس سوم

خر فرهیخته
خر فرهیخته

خر فرهیخته بر اثر کار زیادی روز به روز لاغرتر و نحیف‌تر می‌شد. مهره‌های کمر و گردنش ساییدگی پیدا کرد و آرتروز گرفت. همچنین به علّت فشار زیادی فتق بیضه‌اش بیرون زد و آبسه‌ی مقعدی گرفت.

خر فرهیخته داستان ما دیگه کارآیی قبل را نداشت و نمی‌توانست بار مزرعه کشاورز پیر را بر دوش کشد. روزی کشاورز پیر که از دست خرفرهیخته به ستوه آمده بود، او را به بالای کوهی برد و با لگدی او را به پایین کوه پرتاب کرد تا هم خود از دست او راحت شود و هم فرهیخته خر از دست زندگی. خدایش بیامرزدش، شادی روحش فاتحه…

سکانس چهارم

خر زیرک
خر زیرک

بعد از مرگ خر فرهیخته، کار مزرعه بر روی زمین مانده بود چون‌که خر چموش مثل قبل تن به کار نمی‌داد. اینجا بود که کشاورز به ارزش خر فرهیخته پی‌برد، امّا دیگه کار از کار گذشته بود و نمی‌شد آب رفته رو به جوی برگردوند.

این بود که کشاورز به بازار خرفروشان رفت و یک خر زیرک را به قیمت گزافی خرید. خر زیرک قصّه ما از همون اوّل فهمید که اگر می‌خواهد به سرنوشت خر فرهیخته دچار نشود باید خود را به چموشی بزند. او به فراست دریافت که اگر کمی وادهد به فنا خواهد رفت.

پس خر زیرک هم راه خر چموش را پیش گرفت و هرگز باری را بردوش نکشید و به ابدی سواری نداد. پیرمرد کشاورز متحیّر مانده بود که چه کند!!!

سکانس پنجم

کشاورز ووانتش
کشاورز و وانتش

پیرمرد با کلی فکر و چاره‌جویی به این نتیجه رسید که دو خر نافرمان را به دیناری ناچیز بفروشد و یک وانت داغون بخر تا از شرّ نافرمانی‌های خرها در امان باشد.

امّا از قضای روزگار وانت قراضه هم سر سازگاری نداشت و یک روز آب روغن قاطی می‌کرد و روز دیگه واشر سر سلیندر می‌سوزاند.

کشاورز پیر قصّه ما واقعا پیر شده بود و تصمیم گرفت که خیر کشاورزی را بزند وبه سراغ یک کار آسون و پرسود برود.

شاید خواندن این داستان هم برای شما جالب باشد: چرا آن مرد تاجر اعدام نشد؟

سکانس ششم

تصویر لو رفته از مرد شیاد و پیرمرد کشاورز
تصویر لو رفته از مرد شیاد و پیرمرد کشاورز

کشاورز پیر ملک و املاک خود را فروخت (البته قابل ذکر است که وانت قراضه‌ای را که از فروش خرهایش بدست آورده بود به علت فرسودگی بیش از حد نتوانست بفروشد). پیرمرد قصه‌ی ما پول‌هایش را در یک بانک سرمایه‌گزاری کرد و سود سرشاری را هر ماه دریافت می‌کرد و می‌رفت که داستان ما هم به پایان خوش خود نزدیک شود که…

به ناگهان پیرمرد از مرد شیّادی شنید که موسسات مالی و بانک‌ها به زودی ورشکست خواهند شد. او تمامی سپرده‌های خود را از بانک پس گرفت و به مرد شیّاد سپرد تا در یک استارت‌آپ رو به رشد سرمایه‌گزاری کند و کمکی به کارآفرینی و اشتغال جوانان جامعه بکند.(مدیون هستین اگه فکر کنید که منظورم از مرد شیّاد بعضی از استارتاپ‌ها و شتابدهنده‌های ایرانی هستند).

کشاورز داستان ما شب‌ها در خواب، رویاهای شیرینی و با حالی می‌دید و کلی خر کیف می‌شد.

سکانس هفتم(سکانس پایانی)

زندگی به خوبی در گذر بود و پیرمرد دوستداشتنی قصه‌ی ما به فکر تجدید فراش بود که روزی آگاه شد که مرد شیّاد سر او را کلاه گذاشته و تمامی اموالش را هاپولی کرده است.

پیرمرد کشاورز بعد از شنیدن این خبر، خسته از خنجرهایی که روزگار در بدن او فرو کرده بود سوار بر وانت قراضه‌ای که از فروش دو خرش(خر چموش و خر زیرک) بدست آورده بود، شد. او به بالای همان کوهی رفت که خر فرهیخته را از آن بالا به پایین پرتاب کرده بود.

سپس ترمزدستی وانت را خواباند و دنده را خلاص کرد و آرام آرام به سمت دیار باقی شتافت. آخرین آرزوی پیرمرد کشاورز این بود که به دیدار خر فرهیخته‌اش نائل آید. خدایش او را هم بیامرزد…

پی‌نوشت۱

شاید سئوال کنید که پسر پیرمرد کشاورز که در اوّل قصه از اونام بردیم چه بر سرش آمد. او پسری آگاه و البته زیرک بود و از ابتدا کشاورزی را رها کرده و به سراغ دلالی در بازار رفت. او هم اکنون ۸۰ دهانه مغازه در راسته اصلی بازار دارد و کلی برای خودش خرشانس است.

پی‌نوشت۲

همه بانک‌ها، سرمایه‌گزاران، شتابدهنده‌ها و استارت‌آپ ها کلاهبردار نیستند ولی در این فضایی که ممکنه تنبونت(همان زیرشلوار) را هم از پایت به بیرون بکشند باید بسیار هوشیار بود و به حرف هر ننه‌قمری که اسم خودش رو مشاور گذاشته گوش نکرد.

پی‌نوشت۳

این داستان زاییده ذهن تخیّل‌گرای نویسنده است و اصلا واقعیت ندارد. مگر کسی تا به حال خر فرهیخته دیده است!!! راستشو بگین، شما دیدین؟؟؟

مگردر جامعه ایرانی، فرهیختگی می‌تواند با خریّت تناسبی داشته باشد؟!!

پی‌نوشت۴

واقعا مدیون هستید،اگر فکر کنید که منظور از دو خر چموش و فرهیخته، برخی از کارکنان در ادرات و شرکت‌ها هستند. به هیچ‌ عنوان هم پیرمرد کشاورز نمادی از کسب و کارهای خسته و نگون بخت ایرانی نیست و …

داستان ما به سر نرسید، چون کسب وکارها و اشتغال جوانان ایرانی‌ها همچنان یک کلاف سر در گم هستش که نه دولت می‌تونه سرنخ اون را پیدا کنه، نه سایر نهادهای مردم نهاد. خدا خودش یک فکری به حال جوانان این مملکته بکنه…

ارسال پاسخ

Your email address will not be published.
Required fields are marked *